بارانباران، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

باران فندقی

دردونه ی خونمون

روزها مثل برق و باد میگذرند و باران ما هر روز بزرگ و بزرگتر میشه و من هر روز بیشتر دلتنگ روزهای گذشته میشم ،روزهای بی تکراری که میدونم همیشه حسرت لحظه لحظه اش رو خواهم داشت و دلتنگ خواهم شد...  دردونه ی من ،همه دنیای مامان اون نگاه شیرینته ،همه عشقم شونه کردن موهای نازته ، و وقتی تو بغلم آروم میگیری اون موقع دیگه فکر میکنم شاه دنیا منم... عزیزترینم تنها آرزوم اینه که بتونم بهترین مادر برای تو فرشته ی آسمونی باشم . باران گلم، عاشقانه دوست دارم ، کاش میدونستی چه دنیایی رو به من میدن وقتی این روزها اولین قدمهای کوچولوتو برمیداری و برای این که دلگرم باشی که اگر بیفتی کسی مراقبت هست مدام چشمای نازت به دستای من وبابایی... دختر...
20 دی 1393

واکسن یک سالگی

 مامانی روز چهارشنبه قرار بود بریم و واکسن یک سالگیت و بزنی ،مثل دفعات قبلی من خیلی نگران بودم  ولی خدا رو شکر اصلا اذیت نشدی حتی موقع زدن واکسن هم گریه نکردی ولی از الان اشترس واکسن 18 ماهگیت و دارم آخه همه میگن خیلی سخته دختر گلم هر روز که میگذره شیطون تر و شیرینتر میشی چند روزی هم هست که چند قدمی میتونی راه بری و خودت هم کلی ذوق میکنی... هفته پیش برا اولین بار رفتیم شهر بازی الماس شهر اینم عکساش اینجام داشتی خاله ستاره تماشا میکردی... ...
6 دی 1393

تولد یک سالگی باران و اولین شب یلدا

  دختر یلدایی من یک ساله شد... الهی من فدات بشم قند عسلم امشب تولدت بود نمی دونی چقدر خوشحالم مامانی فکر میکنم دیگه خیلی بزرگ و خانوم شدی ،امروز میدونی از صبح چند بار خاطرات سال پیش این روز و با بابایی مرور کردیم وقتی برای اولین بار فرشته کوچولومونو دیدیم... وای که چه لحظه ای بود امشب خونه بابابزرگ یه جشن کوچیک برات گرفتیم چند تا از عکساشو برات میذارم... دخترم و هندونه بابا برفی اینم چیز کیکی و کیک یخچالی و پشمک که خودم درست کردم و آماده ست که ببریم خونه مامان بزرگ... باران و مامان وبابا و اینم از کادو مامان وبابا برا دخترگلم.. انشالا 120 ساله بشی مامانی ببخش که ن...
1 دی 1393
1